یکشنبه 86 آذر 25
عرفه
جمعه 86 آذر 23
سایههای سیاسی
صبح بود. حدود ساعت شش و نیم، هنوز همه جا تاریک بود.
مثل همیشه سرم پایین بود. داشتم راه می رفتم. فکر میکردم. یک دفعه متوجه شدم که یک چیزی مدام از من جلو میزند و دوباره عقب میافتد.
کار، کارِ چراغ های برق بود.
سایه آدمها بازخوردی از وجودشان است. سایهی بعضی آدمها خیلی تابلو است. خیلی آدمها را از سایهیشان میتوان شناخت.
بعضی آدمها با کارهای خودشان انگار یک نورافکن پشت سر خود نصب کردند. یک نور افکن قوی که هر جا که میخواهند بروند سایهشان مدتها قبل آنجا را فتح کرده.
نمیدانم چقدر از آقای خاتمی و جلسه انجمن اسلامی در دانشگاه تهران شنیدید. چقدر از حرفهای که آنجا رد و بدل شده شنیدید. چقدر میدانید در آن جلسهای که در روز شهادت امام جواد برگزار شد چه اتفاقهایی افتاد. چه حرفهای زده شد.
من کاری به نظام، احمدی نژاد، دولت و... ندارم. فقط میخواهم بگویم این آقای خاتمی از آنهایی است که با کار هایی که انجام داده میتوان با وجود سایهاش حدس زد که چه خبر است؟ چه خبر بوده؟ یا چه خواهد شد؟
من نمیخواهم از آن جلسه اول ریاست جمهوریش در دانشگاه بگویم. من نمیخواهم از دست دادنش به یک خانم بیحجاب بگویم و من نمی خواهم از هزاران کار لو نرفتهاش بگویم. فقط میگویم ما چند بار باید چوب یک کاری را بخوریم.
البته از این سایهها در کشور ما زیاد پیدا میشود.
چهارشنبه 86 آذر 21
عشق جاوید
علی آمد به خواستگاری فاطمه، اما فقط با یک زره، یک شمشیر، یک اسب«یا شتر»
بدون پول میتوان زیست.
بدون خانه میتوان رندگی کرد.
بدون ماشین میتوان زندگی کرد.
بدون اصل و نسب میتوان زندگی کرد.
اما نباد و نباد و نباد آن زندگی که بدون عشق و محبت باشد.
و اگر تو عاشق باشی و فدایی دیگری، دیگر زندگی، ذهن و هوشت میشود او که حتی حاضر نیستی یک لحظه ناراحتی و غم در چهرهاش ببینی.
نه اینکه برای زندگی پول لازم نیست، نه اینکه آدم خانه نمیخواهد. فقط اینکه وقتی عاشق شوی و محبت در دلت شکوفه زند دیگر به جز راحتی و شادی معشوق چیز دیگر نمیخواهی.
نمیدانم چند بار که علی از بیرون میآمد و فاطمه را در حال کار کردن میدید دست هایش رو میفشرد و میبوسید. نمیدانم علی چند بار سنگ آسیاب را از دست فاطمه گرفت. یا چند بار در خانه غذا درست کرد. فقط می دانم آب چاههای مدینه و کوفه گواه اشکهای علی است.
دانه دانه نخلها نشان از غم فقدان عشق علی دارد.
اگر از عشق علی و فاطمه داستانی یا رمانی عاشقانه نوشته نشده.شاید به این علت باشد که در داستان و رمان نمیگنجد در ذهن و تصویر نمیگنجد.
شاید بتوان عشقشان را در فداکاریشان بیان کرد.
چقدر برایم زیبا و لذت بخش است فکر کردن و تصور کردن زندگی این دو بزرگوار.
دیگر قصه لیلی و مجنون، شیرین و فرهادو.... معنایی ندارد.
تا آنجا که یادم میآید همیشه این روز برایم رنگ دیگری داشته، همیشه این روز من با خوشحالی مفرط و عجیبی همراه بوده، شاید به خاطر این است که عشقشان را دوست دارم، محبتشان را یا بیشتر، شاید عشق و محبت را دوست دارم آنهم از نوع صادقانه و علی و فاطمه وار ...
باشد که همه و همه پیروان و دوستدارانشان عشق و محبتشان را به جای اینکه از لیلی ومجنون یا رُمِئو و ژولیت و ...بیاموزند از این دو گوهر هستی بیاموزند.
و شاید این روایتی جالب باشد از این اتفاق فرخنده
چهارشنبه 86 آذر 21
صورتکهای توخالی
خیلی بد است، خیلی..
خیلی بد است که آدم دانشجو باشد.
آدم در یک برنامهای باشد که در دانشگاه برگزارشده.
آن هم از طرف انجمن اسلامی دانشگاه.
آن هم در یکی از دانشگاههای پایتخت.
این همه یک طرف، طرف دیگر ماجرا اینکه سخنران و دعوت شده این برنامه یک روحانی باشد آنهم از نوع خاتمی.
خب حالا با این همه اسلامی بودن، اسلامی بودن را پشت سر هم گذاشتن، شما یک دختر محجبه باشید و بخواهید از این روحانی سوالی بکنید و همه شما رو هو کنند.
واقعا سخت نیست.
مهم هم نیست شما جسارتتان زیاد است سوالاتان را میکنید.
جناب آقای خاتمی تا چه حد در این جامعه برای بنده که دارای حجاب چادر هستم، امنیت وجود دارد؟و به باید به خاطر این حجاب بیحرمتیها به ما شود؟
اما بشنویم جواب محافظه کارانه و خنده دار یک روحانی را: بیخود میکنند. هرگونه اهانتی به خصوص برای رعایت موازین دینی محکوم است.
انگار ایشان هنوز نمیداند که بیحرمتی یعنی چه؟
هنوز درک نکرده که وقتی با چادر و حجاب کامل در یک دانشگاه اسلامی و کشور اسلامی قدم میزنی نگاه خورد کننده دیگران یعنی چه؟
انگار هنوز نمیداند امل یعنی چی؟
پشت کوهی یعنی چه؟ عقب مانده یعنی چه؟
اینکه آدم باید طبق عقیده خود عمل کند و به حرفهای دیگران کاری نداشته باشد حرفی دیگر است. اما جاری شدن اینگونه سخنها در این مکانها بسی شرم دارد و البته برای ایشان بیشتر.
انگار یادشان رفته آن کفزدنها، آن دخترا باحجاب آن جلسات اولیه ریاست جمهوریشان در دانشگاه، و آن همه حرف از آزادی، اصلاحات و... که شاید هنوز خودشان هم به معنای این کلمات پی نبردهاند، وانگار یادشان رفته گافهای بزرگشان.
اگر بخواهم بگویم که قصه دراز میشود.فقط یادمان باشد که در زندگی سعی کنیم آدم باشیم. و آنگونه که باید باشیم، باشیم.
دوشنبه 86 آذر 19
قابلمه
یک استاد جدید یک کلاس جدید با طرح و رنگ جدید و جالب.
چون ما دو نفر بودیم و یه کم هم مهم استاد مجبور شد قوانینش رو دوباره بیان کند.
1. اگه بعد از من اومدید دیگه سر کلاس نیاید«این رو دقیقا برای ما گفت» پس ما که دیگه سر کلاسهاش باید غیبت کنیم بعدشم دیگه حذف واحد و از این حرفها
2.اگه تکالیف رو انجام ندادین سر کلاس نیاید.«تازه آخر کلاس فهمیدیم پوستمون کنده است از این همه تکلیف، توصیف فلان کوچه، خوندن فلان رمان و...»
3.اگه یک مرتبه غیبت داشتید دیگه نیاید.« ما که از همون اول خودمون رو جمع و جور کردیم»
این از قوانین استاد جدید و بعدش استاد شروع کرد به توضیح درس جدید یعنی همون نویسندگی خلاق «اینم از اون رشتههای جدید روشن فکریه ها»
- این رشته 10سال بیشتر نیست که داره تو امریکا تدریس میشه و چند سالی بیشتر نیست که این رشته داخل ایران اومده .
همین طور که استاد داشت توضیح میداد. به یک نفر گفت:
-برو یه قابلمه بیار
چشم های ما از حدقه در اومدو آخه قابلمه واسه چی؟ سر کلاس قابلمه. نکنه استاد میخواد داخل قابلمه به ما غذا بده.
همین جا بود که یکی از بچه گفت:
استاد ما گشنمون نی، دستتون درد نکنه، غذا صرف شده.
استاد گفت:اشکالی نداره گرسنهتون هم میشه.
قابلمه آمد اما خالی. استاد گفت: قابلمه رو دست به دست بچرخونید و هر کسی قابلمه رو به یک چیزی تشبیه کنه.
با چرخش قابلمه خنده ی بچهها هم شروع شد...
هرکسی قابلمه رو به یه چیزی تشبیه میکرد. از کلاه خود گرفته تا کله غول و دکمه غول تا سفینه فضایی و بالن و ....
چهارشنبه 86 آذر 14
دحو الارض
بعضی از شبها، بعضی از روزها آنقدر سایه لطف تو گسترده میشود که ندیدنش کاری سختی است .
وامشب است از آن شبها که ندیدنش کاری است بس عجیب و سخت.
وقتی به تو فکر میکنم، وقتی به کارهایت فکر میکنم، وقتی به لطفهایت فکر میکنم نمی دانم تو که هستی. آیا تو همانی، همان که باید دوستت داشت. همان باید به سوی تو آمد. همان که ....
زبانی برای شکوه ندارم و این توای که باید شکوه کنی. تویی که باید بگویی چرا؟تویی که باید بگو نیا؟ تویی که باید بگو برو ؟
ای خدای من با تو چه بگویم که مهربان مهربانانی. نه کار تو از مهربان هم گذشته.
تو خود میبینی سر افکندگیام را، نمیگویم ببخشا، نمیگویم عذابم نکن، بهشتت را نمی خواهم. فقط وفقط لبخندی بزن، که لبخند تو ارزشی نامنتاهی دارد.
مرا باش چه میگویم. به من لبخند بزند. من!
آخر یکی نیست به من بگوید تو که لبخند او را میخواهی تو که طاقت اخم و تَخمش را نداری پس چرا....؟؟
نه تو دورغ می گویی. دروغ!
خدایا وجودم را قبضه کن. وجودم را بگیر و قربانی خود کن، چرا؟ وچرا مرا که جنبه نداشتم.... چرا من!
و امشب همان شبی است که تو فردایش زمین خود را از کعبه به بسط کشاندی.
من نه میدانم. و نه میخواهم بدانم چه ثوابی چه اجری دارد این لحظاتو همین که میدانم چون تو دوستش داری کافیس. همین که میدانم تو شاد میشوی کافیس.پس لب از خوردن بر میگیرم برای تو و به خاطر خنده تو ...
یکشنبه 86 آذر 11
سکوت...
و من نمیدانم چگونه سکوتم را ترسیم کنم.
چگونه نقش سکوت را با کلماتی بر صفحه نت بنمایانم.
و البته حرفها زیاد است نه برای اینجا....
شاید جای دیگری باشد برای شکستن سکوت...
سه شنبه 86 آذر 6
تغییر
کمال آن چیزی است که همه به دنبال آن هستند. آن کمالی که خود به آن فکر میکنند و برای رسیدن به آن کمال باید دست به حرکتی زد. حرکتی بزرگ. باید تغییر کرد
و من باید تغییر کنم.
چون میخواهم و میدانم که باید تغییر کنم .
و چون میخواهم. پس تغییر خواهم کرد. آنچنان که خود میدانم و می خواهم.
پس به سوی کمال باحرکتی و عزمی استوار .....با یک یاعلی به نشان اردات به و استعانت از او....
یکشنبه 86 آذر 4
تهمتِ خودکشی!...
تازه تمامش کرده بودم. همین نیم ساعت پیش.کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بودم.
این روزها لطف مردم زیادشده، به لطف جناب رئیس جمهور،نمی دانم اینجا مقصر کی هست؟ ماکه میخواهیم سوار ماشین بشیم برای رفت و آمد، یا برنامه های رئیس جمهور، یا عدم مدیریت داشتن، که هر وقت میخواهیم جایی برویم باید یه نیم ساعتی لب خیابون اواز مستقیم، مستقیم سر بدیم که شاید یکی دلش بسوزد نگه دارد.
بالاخره یک ماشین اون هم از نوع شخصی ها ایستاد. سوار شدیم. تو هوای خودم بودم که یک دفعه دیدم آقایی که کنارم نشسته بود. گقت :جوون چرا خود کشی؟، من فکر کردم بامن نیست.اما بازم تکرار کرد.من اصلا متوجه نشدم .
تا اینکه که گفت جوون این کتابها رو میخونی نری خودکشی بکنی،تازه دوزاریم افتاد.صورتم رو بر گردوندم بهش نگاه کردم یک آدم میانسال سرد و گرم چشیده با لبخند ملیح.
گفتم :یعنی شماهم حاج آقا؟
-ای بابااینا مال جوونیا مونه.
یعنی شما هم تجربه شو دارید؟
-تجربه چی خودکشی یا خوندن کتاب؟البته من خودم یه چند تایی رو میشناختم که باخوندن این کتاب خودکشی کردند
چه آدم های آحمقی!
و...
هیچ وقت فکر نمیکردم یکی داخل تاکسی به من گیر بده اونم برای خوندن این کتاب، البته بگم ها حرفاش بیشتر شوخی بود.ولی مشخص بود که داستان را خوانده بود حسابی غرقش شده بود.
بوف کور کتاب صادق هدایت هست که جدای از مفهومی که ایشون زحمت کشیده و یک انسان را به لجن کشیده،البته انسان که نه یک مرد را.
جناب صادق در این رمان، با بازی با کلمات و جملات فضای حیرت انگیزه و بسیار جالبی رو برای خواننده ترسیم میکنه، من کلا محو این جمله بندیهاش و کلماتش شدم.
تخیلات ایشون در سیاهی و غم بسیار عالیه، ایشون به معنای واقعی نهایت درد و بد بختی دو مرد رو به تصویر کشیده.
یک مرد که به دنبال عشقش شب روز این طرف و اون طرف میرود و در آخر هم جنازهاش را د رآغوش میکشد و یک مرد هم که به عشقش رسیده اما انگار نرسیده...