سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهارشنبه 87 دی 18

عنوان یا حسین!

امروز،  غریبانه   و   تـنها،   جان  داد
پرورده‏ی آسمان،  به  صحرا  جان  داد
اسرار ِشگفتِ عشق،  معنا  مى‏شد
 وقتى که  عطش  کنار ِدریا، جان داد!*
خاطرت هست
گفتم چهل شب فرصت داری؟!
پی‏نوشت: خون گریه کن! خون...
وقت ضحی، عاشورای 1430
*مؤمنی


چهارشنبه 87 دی 11

عنوان سنگسار

شهریور امسال با هم رفتیم شمال گردش
تا تو بیایی من به خدا رسیده ام ، صبر باید کرد بر ناملایمات زندگی اگر چه همه آنها به دیوار شکسته خواهند خورد ، زمان در گذر تاریخ اولین مبداء برای رسیدگی به همه دغدغه های اصلی آدم باید به کناری گذارده شود ،‏و تو ای انسان با همه تلاشی که می کنی تنها یک راه نرفته در پیش داری و آن نبودن در همه هستی با سختی است ،‏ما ره به سوی ابدیت گشوده ایم تا تو را بیابیم که تو کجائی ؟ ای همه هستی ...
گاهی می رویم تا نمانیم ، باید رفت تا سرچشمه موعود در بالاترین حد بودن نه ایستادن در کنار پرتگاه ابدیت ،‏چاره نیست باید رفت به دنبال مردی که در گوشه هستی منتظر ما است و او کیست ؟ شاید زمانی بیاید که از بودن در کنار آبشار عشق منظوری داشته باشیم ولی هیچ اسطوره ایی باقی نخواهد ماند . لیلی رفت چون باران از آان سوی درخت برگهای خشک را تغذیه نکرد و انسان ماند برای بهشتی به بزرگی قناری درون قفس ، قلم در رفتن جان از بدن نقاشی روی سنگ قبر می کشد ، یکی در آرامگاه ابدی خوابیده و منتظر طلوع خورشید است در کنار موزائیک حوض آبی خالی از ماهی طوری پهن شده کنار درختی بزرگ سر بر اسمان نهاده و واژه ها را تکرار می کند تا صدایش برسد به قله کوه قاف ،‏هدهد تنها پرنده تمام قصه ها است

قصه را غصه زائید مادرش سنگسار شد


شنبه 87 دی 7

عنوان لیلی

سلام

با تشکر از برادرم آقا مهدی که اجازه نوشتن در وبلاگ مورد علاقه ام را داد و با احترام وتعظیم در برابر قلم توانا و الهی برادر بزرگوارم امیرحسین با توکل بر خداوند گاهی می نویسم .

پ . ن : گوش کنید صدای سینه زنها به گوش می رسد ‍‍‏‍... بیرقهای سیاه برافراشته شده است ... کاروان حسین ( ع ) به

کرب - بلا نزدیک می شود ...

یا حسین (ع)


شنبه 87 دی 7

عنوان جشن تولد، در مجلس ختم!

گوش بده! خوب گوش بده ببین چه می‏گویم. برای یک‏بار هم که شده، متنی را که می‏خوانی را با دقت بخوان. شاید کما بیش، حرف‏هایم را قبلا از دیگران شنیده باشی، اما یک‏بار هم که شده، با خودت رو راست باش و امروز، روی حرف‏هایم فکر کن. با تو هستم؛ آهای!
در هفته‏ای که گذشت، یکی از خوانندگان وب‏لاگ، برایم ایمیل داده بودند و بیست و یکم ذی‏الحجّه را -که تاریخ دنیا آمدنم، به قمری‏ است- تبریک گفته‏اند. خب... نظر لطف ایشان است؛ روزی که خودم یادش نبودم را تبریک گفته‏اند. اما از روز شنبه، (که بیست و یکم بود) فکرم مشغول این اتفاق است، که من، در سال 1409 به دنیا آمده‏ام، و الآن در 1429 هستیم. بیست سال تمام از خداوند عمر گرفته‏ام. خب... در این مدت، چه کردم؟!
دیروز، جلسه‏ی ختم پدر یکی از دوستان بود. وقتی وارد شدم، نگاه کردم به فضای جلسه، به حاضران، به عکس آن مرحوم، و به پسرش که خوش آمد می‏گفت، به خرما و حلوای فوتش... من بیست سالم، و او عمرش تمام شده بود! خودم را جای مُرده احساس می‏کردم و برگشتم به گذشته‏ام نگاه کردم. واقعا من در این بیست سال، چه کار مفیدی کرده بودم؟ در این مدت توانستم جلوی هوای نفس را بگیرم؟ به این فکر کردم که اگر الآن عزرائیل بیاید، آمادگی‏ دارم؟ خطیب، با این حدیث امیرالمؤمنین،‏صحبت‏هایش را شروع کرد:
«مسکین بن آدم! مکتوم الأجل، مکنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة، و تقتله الشرقة، و تنتنه العرقة.» (نهج البلاغة/قصار/419)
بیچاره فرزند آدم! خیلی این فرزند آدم بیچارَست! چرا؟! چون اجلش مکتومه. یعنی معلوم نیست کی قراره زندگیش سر بیاد. آقا کی می‏دونه چه وقت می‏میره؟ همه‏ی ما دیدیم؛ من خودم الآن تهران که هستم شاهدم، خیلی‏ها هستند مدت‏ها بنده‏ی خدا تو کماست، نمی‏میره. مدت‏هاست با قرص و کپسول و آمپول زنده است، یه جوون سرپا و شاداب هم یه دفه می‏بینی اِی داد! سکته کرد و مرد! آقا شوخی نیست! مُرد! مکنون العلله. یعنی عوامل بیماریش معلوم نیست. حالاتش غیر قابل پیش‏بینیه. چه می‏دونیم ما؟!‏ محفوظ العمله. بیچارگی بدترش اینجاست که هرکاری بکنه،‏ می‏نویسن. بدی کنه می‏نویسن، کوچک‏ترین ظلمی انجام بده، ثبت میشه. امام زین العابدین می‏فرماید بدی که می‏کنی، به فرشته‏ها می‏فرماید براش یکی بنویسید؛ اما نیت خوبی که می‏کنی، می‏فرماد ده تا بنویسید! و وای به حال کسی که تکی‏هاش، به ده‏تایی‏هاش بچربه. تؤلمه البقة، یعنی یه پشه آزارش می‏ده. قدرت نداره! با این همه مَن مَن گفتن‏ها، بدبخت نمی‏تونه از پَس یه پشه بربیاد. و تقتله الشرقة! جرعه‏ای آب، مختصری غذا تو گلوش گیر می‏کنه و می‏کشه. نشنیدیم؟ لقمه گیر کرد، یه جرعه آب گیر کرد، چند تا سرفه شدید کرد و مُرد! به همین سرعت! و تنتنه العرقة؛ یه کم عرق، حالش رو به هم می‏زنه. از بوی خودش بدش میاد. قدرت رفع بوی بد خودش رو هم نداره. ما اگه آب و عطر مصرف نکنیم، چی می‏شیم؟ تصور کنید! مثل حیوان! و حتی بدتر. بوی متعفن‏تر. بیچاره‏ایم آقا! نقله که بنده رو نسبت به کاراش آسون می‏گیرن. اگه صبح گناه کنه، به فرشته‏ها می‏گن صبر کنید شاید تا ظهر توبه کرد. شاید شب توبه کرد. اگه هم روزش تموم شد و توبه نکرد، می‏گن حالا که می‏خواید بنویسید، یکی بنویسید! اما عمر بنده وقتی به چهل سال ِ قمری می‏رسه، خداوند به دو فرشته‏ی مراقب می‏فرماید: از این پس براش سخت بگیرید و ریز و درشت و کم و زیاد کاراشو بنویسید.
وقتی خطیب به اینجا رسید، صدای هق هق گریه‌, از گوشه و کنار جلسه بلند بود. یاد خودم افتادم. من نصف راه را رفته‌ام. در بیست سالی که به اینجا رسیدم چقدر زود گذشت؟ باقی راه هم به همین سرعت خواهد گذشت و پناه به خدا از روزی که -طبق روایتی-به چهل سالگی برسم و شیطان دستی به صورتم بکشد و بگوید: پدرم فدای رویی که رستگار نمی‌شود!
...(نیمی از متن حذف شده است)...
پی‌نوشت: وقتی جلسه‌ی ختم تمام شد, احساس کردم دوباره متولد شده‌ام!
پی‌نوشت2: بد نیست این‌جا را بخوانید: فراموش کرده بودم!
اصلاح شد: به جای این‏که بنویسم «هرکس امام زمانش را نشناخته بمیرد، به مرگ جاهلیت مرده است»؛ نوشته بودم: «هرکس به مرگ جاهلیت بمیرد، امام زمانش را نشناخته است»!!! البته در نتیجه، یکی می‏شود، اما دایره‏ی شمولیت اولی، وسیع‏تر است.


پنج شنبه 87 دی 5

عنوان تفال

فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد!