سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهارشنبه 86 آذر 14

عنوان دحو الارض

بعضی از شب‏ها، بعضی از روزها آنقدر سایه لطف تو گسترده می‏شود که ندیدنش  کاری سختی است .
وامشب است از آن شب‏ها که ندیدنش کاری است بس عجیب و سخت.
وقتی به تو فکر می‏کنم، وقتی به کارهایت فکر می‏کنم، وقتی به  لطف‏هایت فکر می‏کنم نمی دانم تو که هستی. آیا تو همانی، همان که باید دوستت داشت. همان باید به سوی تو آمد. همان که ....
زبانی برای شکوه ندارم و این توای که باید شکوه کنی. تویی که باید بگویی چرا؟تویی که باید بگو نیا؟ تویی که باید بگو برو ؟
ای خدای من با تو چه بگویم که مهربان مهربانانی. نه کار تو از مهربان هم گذشته.
تو خود می‏بینی سر افکندگی‏ام را، نمی‏گویم ببخشا، نمی‏گویم عذابم نکن، بهشتت را نمی خواهم. فقط وفقط لبخندی بزن، که لبخند تو ارزشی نامنتاهی دارد.
مرا باش چه می‏گویم. به من لبخند  بزند. من!
آخر یکی نیست به من بگوید تو که لبخند او را می‏خواهی تو که طاقت اخم و تَخمش را نداری پس چرا....؟؟
نه تو دورغ می گویی. دروغ!
خدایا وجودم را قبضه کن. وجودم را بگیر و قربانی خود کن، چرا؟ وچرا مرا که جنبه نداشتم.... چرا من!
و امشب همان شبی است که تو فردایش زمین خود را از کعبه به بسط کشاندی.
من نه می‏دانم. و نه می‏خواهم بدانم چه ثوابی چه اجری دارد این لحظاتو همین که می‏دانم چون تو دوستش داری کافیس. همین که می‏دانم تو شاد می‏شوی کافیس.پس لب از  خوردن بر می‏گیرم برای تو و به خاطر خنده تو ...