صبح بود. حدود ساعت شش و نیم، هنوز همه جا تاریک بود.
مثل همیشه سرم پایین بود. داشتم راه می رفتم. فکر میکردم. یک دفعه متوجه شدم که یک چیزی مدام از من جلو میزند و دوباره عقب میافتد.
کار، کارِ چراغ های برق بود.
سایه آدمها بازخوردی از وجودشان است. سایهی بعضی آدمها خیلی تابلو است. خیلی آدمها را از سایهیشان میتوان شناخت.
بعضی آدمها با کارهای خودشان انگار یک نورافکن پشت سر خود نصب کردند. یک نور افکن قوی که هر جا که میخواهند بروند سایهشان مدتها قبل آنجا را فتح کرده.
نمیدانم چقدر از آقای خاتمی و جلسه انجمن اسلامی در دانشگاه تهران شنیدید. چقدر از حرفهای که آنجا رد و بدل شده شنیدید. چقدر میدانید در آن جلسهای که در روز شهادت امام جواد برگزار شد چه اتفاقهایی افتاد. چه حرفهای زده شد.
من کاری به نظام، احمدی نژاد، دولت و... ندارم. فقط میخواهم بگویم این آقای خاتمی از آنهایی است که با کار هایی که انجام داده میتوان با وجود سایهاش حدس زد که چه خبر است؟ چه خبر بوده؟ یا چه خواهد شد؟
من نمیخواهم از آن جلسه اول ریاست جمهوریش در دانشگاه بگویم. من نمیخواهم از دست دادنش به یک خانم بیحجاب بگویم و من نمی خواهم از هزاران کار لو نرفتهاش بگویم. فقط میگویم ما چند بار باید چوب یک کاری را بخوریم.
البته از این سایهها در کشور ما زیاد پیدا میشود.