بعضی از شبها، بعضی از روزها آنقدر سایه لطف تو گسترده میشود که ندیدنش کاری سختی است .
وامشب است از آن شبها که ندیدنش کاری است بس عجیب و سخت.
وقتی به تو فکر میکنم، وقتی به کارهایت فکر میکنم، وقتی به لطفهایت فکر میکنم نمی دانم تو که هستی. آیا تو همانی، همان که باید دوستت داشت. همان باید به سوی تو آمد. همان که ....
زبانی برای شکوه ندارم و این توای که باید شکوه کنی. تویی که باید بگویی چرا؟تویی که باید بگو نیا؟ تویی که باید بگو برو ؟
ای خدای من با تو چه بگویم که مهربان مهربانانی. نه کار تو از مهربان هم گذشته.
تو خود میبینی سر افکندگیام را، نمیگویم ببخشا، نمیگویم عذابم نکن، بهشتت را نمی خواهم. فقط وفقط لبخندی بزن، که لبخند تو ارزشی نامنتاهی دارد.
مرا باش چه میگویم. به من لبخند بزند. من!
آخر یکی نیست به من بگوید تو که لبخند او را میخواهی تو که طاقت اخم و تَخمش را نداری پس چرا....؟؟
نه تو دورغ می گویی. دروغ!
خدایا وجودم را قبضه کن. وجودم را بگیر و قربانی خود کن، چرا؟ وچرا مرا که جنبه نداشتم.... چرا من!
و امشب همان شبی است که تو فردایش زمین خود را از کعبه به بسط کشاندی.
من نه میدانم. و نه میخواهم بدانم چه ثوابی چه اجری دارد این لحظاتو همین که میدانم چون تو دوستش داری کافیس. همین که میدانم تو شاد میشوی کافیس.پس لب از خوردن بر میگیرم برای تو و به خاطر خنده تو ...