وقتی با هم هستیم. وقتی همه در یک کافی شاپ هستیم. وقتی همه دور یک میز حلقه زدیم؛ همه احساس لذت میکنیم.
از با همی بودنمان لذت میبریم .
و باز یک چهارشنبه دیگر و یک باهمی دیگر، چه لذتی دارد...
وباز داستانهای نیمه بلند و داستانک ،جمله پارهها و صفحه پارههای یک رمان، اشعار لذت بخش، زیبا و دلنشین ((از نوع عاشقانه)) که دلِ آدم را به تکاپو یا به یاد تکاپوهای گذشته و یا حال که در حال خاموش شدن است میاندازد و من هم درخواست میکنم که از این اشعار در جلسه خوانده نشود. من که دیگر حال و حوصله عشق و عاشقی را ندارم !.
البته دیشب کسی شاعر نبود. دیشب تولد کسی نبود. دیشب کسی غمگین نبود.و تنها اتفاق تازه قبولی حامد در دانشگاه بود.
چهره زیبا و شاد حسن به من آرامش میدهد. وقتی کنار حامد مینشینم حس میکنم بایدهمیشه بخندم .عشقولانه های روشن فکرانه حامد مرا یاد اِوووووا خوااااااااااهرها میاندازد. مجاهد را که نگو همیشه در فضاست. با آن شعر خواندن حماسیش و مظاهر هم که در حال خوردن است
و من هم باموبایلی که تازه خریدم. بازی میکنم و یا شاید عکس میگیرم. حالا نمیدانم عکس یا سوژه.
تا به حال قرص استامنیفون نخوردم نه اینکه سر درد نداشتم. نه! از این قرص خوشم نمیآید دوست ندارم درمقابل سر دردم نقطه ضعف نشان دهم که همیشه به سراغم بیاید. ویا شاید هم به اندازه دیگران سر درد نشدم که بخواهم از قرص استفاده کنم ..ولی امشب چندین باز به فکر خوردن قرص افتادم اما باز هم نخوردم ...