با بچه ها شب آخر ماه رمضان قرار میگذاشتیم، میرفتیم بالای بلندترین کوهی که نزدیک خونمون بود یک اشتیاقی خاصی برای دیدن ماه داشتیم .همه روی سنگی که اونجا بود مینشستیم و به آسمون خیره میشدیم به قتلگاه خوشید به آسمون در هم مغرب ...
بچه ها اون چیه ...کدوم...با انگشت نشون میدی اره اون ماهه ...ماه ...ماه ....ماه...یعنی فردا عیده....عیده...عیده....
ماچ و بوسه و تبریک عید وبالا و پایین پریدن و خوشحالی خاص اون موقع ...و بعد برنامه ریزی برای فردا ...البته اکثر این خوشحالیها برای فردا بود فردایی که یک سال منتظرش بودیم .
شروع میکردیم به بررسی فامیل ها خونهها و..اشنایان کی از همه بیشتر عیدی میده ...محمد گفت :خاله سال پیش بیسکویت میداد از اون خوشمزه هاش ....علی گفت: عموکریم خرما میداد پارسال اخر از همه بریم خونشون ....محمد حسین گفت: راستی عمه سفارش شیرینی داده از اون شیرینی خوشمزه ها اول بریم اونجا تا تموم نشه...
با یک شور حال خاص و تفکرات و توهمات می خوابیدیم.
روز عید روز سنجیدن محبت و دوست داشتنت بود هر کی از همه بیشتر عیدی جمع میکرد یعنی بیشتر دوستش دارند یادم مییاد اکثرا من از همه بیشتر عیدی((نقل و شکولات ))جمع میکردم .البته اون موقع به این چیزا فکر نمیکردیم و فقط به فکر این بودیم که کیسه عیدی و خوراکی هامون از بقیه بیشتر باشه تا بتونیم کلاس بذاریم و بگیم از همه زرنگ تریم.
هیچ وقت یادم نمی ره اون زمانی که می رفتی خونه آشنا ها و فامیل و می گفتی عید شما مبارک و منتظر عیدی بود ..
واسه همینه که عید فطر همیشه برام یه رنگ و بوی دیگه ای داره... وهیچ وقت یادم نمیره ...و هر سال عید فطر به یاد اون خاطرات شیرین هستم ...