چه میتوان گفت وقتی عقل هایمان را در قلعهای سخت با ژاندارم تعصب در بند کشیدهایم حال آنکه، اسلام دینی است بر مبنای تفکر، استدلال تا آنجا که اصول اولیه دین اسلام را برمبنای تفکر قرار داده اند.
چگونه میتوان دین داشت درحالی که اصول اولیه مان«دقت کنید مان نه دین مان» تقلیدی است.؟! چگونه میتوان تفکر اسلامی داشت درحالی که برمبنای تقلید از پدران خود مسلمان شده ایم؟!
آیا تا به حال به اسلام فکر کردهایم یا به خدا یا نه، اصلا به خودمان؟ آیا فکر کردهایم که، که هستیم و کجا و جایگاه مان کجاست از کجا آمدهایم و به کجا باید برویم و چه باید بکنیم؟
یادم می آید سخن آن عارف وارسته که میگفت من یه روز کافر شدم !«چشم ها همه از حدقه بیرون زده بود که شما ..» که گفت: یعنی از دین بیرون آمدم تا بدانم چگونه و به چه دلیل مسلمان شدهام و باخود عهد کردم که اگر دلیل مطقنی نداشته باشم مسلمان نشوم ....وحال همان دلیل است که مرا به اینجا کشانده.
به راستی ماباید چه کنیم آیا باید مقلد باشیم یا متفکر؟آیا درست است که درهمه شئون زندگی مقلد باشیم؟پس آن قدرت تفکر را خدا برای چه در ما قرار داده است؟
آنجا که وظیفه تقلید است هیچ، آن زمان که عقل و دین حکم به تقلید کند وظیفه تقلید است باید مقلد بود وعقل آن زمان که آدمی از علمی سر رشته نداشته باشد.میگوید: باید مقلد باشی، از آنکه میداند و دین نیز میگوید:در زمان غیبت مسلمانان باید برای امور دین به علما و فقهای دین مراجعه کنند.«البته دین باعقل در حکم تقلید فرقی نمیکند»
اما این تقلید در جای جای زندگی ما رخنه کرده،در میان مان تفکری نیست. هر چه هست تقلیداست، تقلید، تقلید ...کجاست آن تفکری که یک ساعت آن برتر از 1000سال عبادت عارف بود؟کجاست؟
....قرآن را برای ما فرستاد که در آن تفکر کنیم .در عمق و کنه آن غرق شویم .عجایب خلقت را کشف کنیم .وبدانیم که،که هستیم و..
اما استفاده مان ازقرآن، شده استخاره، آنجا که باید تفکر کرد. آنجا که باید مشورت کرد. وراهش راپیمود ...
آنها چی میخواستندو ما چه میکنیم ...!