یادم میآید دو دوست داشتم که خیلی با هم عجین و عیاق بودند یکی ضعیفتر و ظریفتر و دیگر قویتر و محکم تر.
دوستی این دو باعث موفقیتهای زیادی برای آنها شده بود. همیشه با هم درس میخواندن همیشه با هم بودند و خلاصه اساسی داشتند پیشترفت میکردند البته این بیشتر برای ضعیفتر بهتر شده بود چون پیشرفت زیادی در درسش کرده بود.
دنیا که همیشه یک جور و یک مدل نیست. بعد از مدتها دوستی، این دوست تبدیل شده به یک دشمنی و عداوت بعد از وابستگیها فراوان و انجام دادن یکسری کارهای بیمعنی ودردسر درست کردن برای یکدیگر و خلاصه به مدیر مدرسه رسیدن و هزار دوستی این دو تبدیل شد به دشمنی.
الان که داشتم نهجالبلاغه میخواندم به یاد این دو دوست افتاد که امام علی در یکی از سخنان زیبایش چه زیبا بعضی از کارهای این دو دوست را برایم تشریح کرد.
وقتی این دو دشمن شدند آن دوست قویتر همهاش میخواست آن دوست دیگر را اذیت کند آنقدر که تمام اینکار باعث بد شدنش و نگاه بد من ودیگران نسبت به او شد.
اذیتهای مزخرف و دیوانهبازیهایی که شاید جای گفتنش نباشد
حضرت علی کسی را دید که بر ضد دشمن خود که به او زیانی رسانده بود تلاش و جزع و فزع میکرد وقتی حضرت این فرد را دید به او گفت:
تو مانند کسی هستی که که نیزه در بدن خود فرو میبرد تا دیگری را که در کنار اوست بکشد.(نهج البلاغه حکمت 296)
البته این نهجالبلاغه انقدر حرف برای گفتن دارد که واقعا آدم برایش سخت است که از بین این همه حکمت کدام را انتخاب کند. من که شدیدا لذت میبرم