تازه تمامش کرده بودم. همین نیم ساعت پیش.کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بودم.
این روزها لطف مردم زیادشده، به لطف جناب رئیس جمهور،نمی دانم اینجا مقصر کی هست؟ ماکه میخواهیم سوار ماشین بشیم برای رفت و آمد، یا برنامه های رئیس جمهور، یا عدم مدیریت داشتن، که هر وقت میخواهیم جایی برویم باید یه نیم ساعتی لب خیابون اواز مستقیم، مستقیم سر بدیم که شاید یکی دلش بسوزد نگه دارد.
بالاخره یک ماشین اون هم از نوع شخصی ها ایستاد. سوار شدیم. تو هوای خودم بودم که یک دفعه دیدم آقایی که کنارم نشسته بود. گقت :جوون چرا خود کشی؟، من فکر کردم بامن نیست.اما بازم تکرار کرد.من اصلا متوجه نشدم .
تا اینکه که گفت جوون این کتابها رو میخونی نری خودکشی بکنی،تازه دوزاریم افتاد.صورتم رو بر گردوندم بهش نگاه کردم یک آدم میانسال سرد و گرم چشیده با لبخند ملیح.
گفتم :یعنی شماهم حاج آقا؟
-ای بابااینا مال جوونیا مونه.
یعنی شما هم تجربه شو دارید؟
-تجربه چی خودکشی یا خوندن کتاب؟البته من خودم یه چند تایی رو میشناختم که باخوندن این کتاب خودکشی کردند
چه آدم های آحمقی!
و...
هیچ وقت فکر نمیکردم یکی داخل تاکسی به من گیر بده اونم برای خوندن این کتاب، البته بگم ها حرفاش بیشتر شوخی بود.ولی مشخص بود که داستان را خوانده بود حسابی غرقش شده بود.
بوف کور کتاب صادق هدایت هست که جدای از مفهومی که ایشون زحمت کشیده و یک انسان را به لجن کشیده،البته انسان که نه یک مرد را.
جناب صادق در این رمان، با بازی با کلمات و جملات فضای حیرت انگیزه و بسیار جالبی رو برای خواننده ترسیم میکنه، من کلا محو این جمله بندیهاش و کلماتش شدم.
تخیلات ایشون در سیاهی و غم بسیار عالیه، ایشون به معنای واقعی نهایت درد و بد بختی دو مرد رو به تصویر کشیده.
یک مرد که به دنبال عشقش شب روز این طرف و اون طرف میرود و در آخر هم جنازهاش را د رآغوش میکشد و یک مرد هم که به عشقش رسیده اما انگار نرسیده...