سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جمعه 86 مهر 27

عنوان یک روز با همی

ایام به بهانه وبلاگ نویسی خوش می‌گذرد.
آیا تا به حال یک وبلاگ نویس را برهنه دیده‌ای؟
اشتباه نکن، روز خوبی بود. استخر، سونا، جکوزی و...چند ساعتی در میان آب بودن و دست و پا زدن در آب لذتی خاص دارد.وقتی لب استخر نشسته‌ای و در حال استراحت کردنی، یک دفعه کسی هُلت می‌دهد و چند کیلو آب نوش‌جان می‌کنی.
و این طور می‌شود که به یک باره حس می‌کنی تمام خستگی‌‌های پشت میز نشستنت از تنت بیرون می‌رود. علی الخصوص یک مشت و مال اساسی بعد از سونا که هر چه آب خوردی از حلقومت بیرون می‌ریزد ...چه می‌چسپد.
وقتی با چند وبلاگ نویس می‌چرخی و همه هم اهل حالند این طوری می شود دیگر ...
وبعد از استخر ناهار در یک رستوان شیک، می‌گفتند فقط برای دکوراسیونش 20 میلیون تومانی خرج کرده.
و این هم یک جمعه دیگر و حال که غروب است حس ناخوشایندی دارم انگار چیزی کم است چیزی گم است دنبال چیزی می گردم...
انگار این خاصیت جمعه است. هر چقدر هم خوش بگذرد. باز هم غروب جمعه جای برای خوشی نیست.
باز هم جمعه ای دیگر گذشت و تو نیامدی.
اصلاحیــــــــــــــــــــــــه....
وحال که شب شده، من قصد رفتن می‏کنم...اما انگار برنامه چیده شده، باید من هم طبق برنامه باشم.
باور کنید سرم درد می‏کند خسته شدم ‏دیگر حالی برایم نمانده.اما مگر دوستان ول کن ما می‏شوند.فایده‏ای ندارد باید تن دهم .
من یک کار کوچکی دارم.به زور از بچه‏ها رخصت می‏گیرم تا در این نیم ساعت مانده به قرار به کارم برسم .می‏روم اما با صد قول و قسم که سر ساعت سر قرار حاضر باشم ...سرم درد می‏کند؛ اما باشد مهم نیست .فدای رفاقت...
سینما زیاد شلوغ نیست؛اما خلوت هم نیست.ولی باز هم تراژدی تلخ و غم‏ناک فیلم‏های ایرانی...چقدر بدم می‏آید اگر می دانستم حتی اگر دوستان هم خودشان رامی‏کشتند نمی‏رفتم ...باز هم محمد رضا شریفی‏نیا با معشوقه‏هایش همان‏های که خود به همراه خانمش(که حالا نمی‏دانم صفت سابق در کف او هست یا نه) به سینما کشانده بود؛ با آن همه مسائلی که بعدا رو شد...
داستان یک مرد دو زنه که حدود 12 سال است زندگی می‏کند و دو دختر دارد و هنوز کسی خبر ندارد.
و بعد از 12سال به طور کاملا اتفاقی هر دو دخترش را در یک مدرسه ثبت نام می‏کند.
بعد این دو خواهر جریان رو متوجه می‏شوند وسعی دارند که مادرهایشان نفهمند...چه تراژدی توهم انگیز و مسخره‏ای...
و به صورت کاملا فانتزی شدن داستان و آخر سر هم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد ...و از عجائب روزگار که دو هوو با هم سازش کردند.
فکر کنم هنگام بیرون رفتن می‏شد ناسزاهای خانم‏ها کم نصیب کارگردان بی ذوق سلیقه می‏کردند راشنید...
راستی! یادم هست آخرین باری که سینما رفتم طبقه پایین نشسته بودم .