هوا سرد نبود ولی باد میآمد نه خیلی تند و نه آرام، شاید این گرد و غبار بود که بیشتر بچهها را اذیت میکرد.
تقریبا وسطهای روایت گری بود که رسیدیم با یکی از بچهها بودم قضیه آن قتلگاه را گفتم برایتان، که چندین شهید را در آن جا پیدا کرده بودند برای همین دور تا دورش را از کیسه های خاکی پر از خاک چیده بودند و شده بود یه حلقه که البته یک طرفش برای ورود باز بود.
بچهها همه دور آن حلقه زده بودند یکی نشسته یکی ایستاده ، جای دنجی پیدا کردم که هم صدای راوی رابشنوم و هم از گرد و غبار در امان باشم آخر نمیشد در این گرد وغبار چشمهایمان را باز نگه داریم.
شاید آن راوی هم نمیدانست که هنوز بچه ها نماز نخواندهاند یا شاید میدانست و هنوز فکر میکرد باید حرف بزند و بگوید شاید خودش هم نماز نخوانده بود.
بالاخره تمام شد.
تمام که شد صدای توجه همه را به خودش جلب کرد:
بدو که تموم شد، هیچ وقت، هیچ جا، همچین چیزی را نخواهی دید بدو بدو بیا نگاه کن.
نشستیم تا ببینیم این دست فروش در وادی شهدا چه میکند.
نمایشی که شاید برای برخی آن هم اندک جذاب بود اما برای ما اصلا ارزشی نداشت.
حرف هایی میزد که برای مخاطبانش شاید مسلم بود.
قاب عکسی داشت که البته آن را پوشانده و از از زبان قاب عکس حرف میزد ما همه فکر میکردیم یک شهید مشهور است .
از او سوال میکرد و از ما هم سوال میکرد البته ازما سوال نمیکرد خودش سوال میکرد و خودش جوابش را میداد.
- بچهها الگوی شما کیه؟
- کدوم بازیگر رو از همه بیشتر دوست دارید؟
-کدوم خواننده رو از همه بیشتر دوست دارید؟
و از این سوال ها ...
بعید میدانم آن جمعی که آن جا بودند در بند این حرفها و صحبتها بودند نه به فکر بازیگر بودند نه خواننده و نه اینکه الگویشان یکی از اینها باشد.
این سوالها را از آن قاب عکس پوشیده شده هم می پرسید و جوابش را هم خودش میداد...
بعد جوابها را با هم مقایسه می کرد.که این شهید چه گفته و شما چه میگوید....
و آخر سر هم که قاب را نشان داد قاب خالی بود که منظورش شهید گمنام بود. واین هم تمام شد. ولی هنوز بچه ها نماز نخوانده بودند.