سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 87 فروردین 8

عنوان معرکه ‏ای در وادی شهدا

هوا سرد نبود ولی باد می‏آمد نه خیلی تند و نه آرام، شاید این گرد و غبار بود که بیشتر بچه‏ها را اذیت می‏کرد.
تقریبا وسط‏های روایت گری بود که رسیدیم با یکی از بچه‏ها بودم قضیه آن قتلگاه را گفتم برایتان، که چندین شهید را در آن جا پیدا کرده بودند برای همین دور تا دورش را از کیسه های خاکی پر از خاک چیده بودند و شده بود یه حلقه که البته یک طرفش برای ورود باز بود.
بچه‏ها همه دور آن حلقه زده بودند یکی نشسته یکی ایستاده ، جای دنجی پیدا کردم که هم صدای راوی رابشنوم و هم از گرد و غبار در امان باشم آخر نمی‏شد در این گرد وغبار چشم‏هایمان را باز نگه داریم.
شاید آن راوی هم نمی‏دانست که هنوز بچه ها نماز نخوانده‏اند یا شاید می‏دانست و هنوز فکر می‏کرد باید حرف بزند و بگوید شاید خودش هم نماز نخوانده بود.
بالاخره تمام شد.
تمام که شد صدای توجه همه را به خودش جلب کرد:
بدو که تموم شد، هیچ وقت، هیچ جا، همچین چیزی را نخواهی دید بدو  بدو بیا نگاه کن.
 نشستیم تا ببینیم این دست فروش در وادی شهدا چه می‏کند.
نمایشی که شاید برای برخی آن هم اندک جذاب بود اما برای ما اصلا ارزشی نداشت.
حرف هایی می‏زد که برای مخاطبانش شاید مسلم بود.
قاب عکسی داشت که البته آن را پوشانده و از از زبان قاب عکس حرف می‏زد ما همه فکر می‏کردیم یک شهید مشهور است .
از او سوال می‏کرد و از ما هم سوال می‏کرد البته ازما سوال نمی‏کرد خودش سوال می‏کرد و خودش جوابش را می‏داد.
- بچه‏ها الگوی شما کیه؟
- کدوم بازیگر رو از همه بیشتر دوست دارید؟
-کدوم خواننده رو از همه بیشتر دوست دارید؟
و از این سوال ها ...
بعید می‏دانم آن جمعی که آن جا بودند در بند این حرف‏ها و صحبت‏ها بودند نه به فکر بازیگر بودند نه خواننده و نه اینکه الگویشان یکی از اینها باشد.
این سوال‏ها را از آن قاب عکس پوشیده شده هم می پرسید و جوابش را هم خودش می‏داد...
بعد جواب‏ها را با هم مقایسه می کرد.که این شهید چه گفته و شما چه می‏گوید....
و آخر سر هم که قاب را نشان داد قاب خالی بود که منظورش شهید گمنام بود. واین هم تمام شد. ولی هنوز بچه ها نماز نخوانده بودند.