چه شبی بود شب مثال زدنی...
همه دور میز در کافی شاپ نشسته بودیم. فضای جالب و مطبوعی بود. سمت راست حامد جان، سمت چپ حسن جان، مقابل هم پدر بزرگ ، حامد و علی جان مجاهد؛ و صدر میز هم مظاهر جان گل که اصلا این جلسه به بهانه او بود. آخر، شب تولد مظاهر جان بود.
حامد چهره به چهره لپ تاپش یکی از داستانکهای ناب خود را برایمان میخواند؛ زیبا و جذاب مثل همیشه. اما مظاهر از همه خوشحال تر بود. چهرهاش گل انداخته و شادمان از اینکه دوستان وبلاگیش مهمانی کوچک و صمیمانهای برایش ترتیب دادهاند.
البته مظاهر بهانه بود؛ مهم جمع شدن دوستان وبلاگی در یک جمع خودمانی و زیبا بود؛ جمعی که بگوییم و بشنویم.
البته چیپس و پنیر هم به مجلس ما حالی داد. اشتیاق حسن برای چیپس و پنیر جالب بود؛ فقط در سیم ثانیه. من که نفهیدم چطوری... حامد و پدربزرگ که همکاسه بودند مرزبندی کرده بودند. پدربزرگ حرف میزد و حامد میخورد.
لیوانهای دلستر را که نگو! به بشکهای میماند؛ اما نمیدانم چه زود تمام شد. غصهای نبود؛ حسن هنوز نخورده بود...
و شعر زیبای پدربزرگ که ختم مجلس شد مجلس ما را زیباتر کرد...