سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 86 مهر 26

عنوان شبی با بوی وبلاگ

چه شبی بود شب مثال زدنی...
همه دور میز در کافی شاپ نشسته بودیم. فضای جالب و مطبوعی بود. سمت راست حامد جان، سمت چپ حسن جان، مقابل هم پدر بزرگ ، حامد و علی جان مجاهد؛ و صدر میز هم مظاهر جان گل که اصلا این جلسه به بهانه او بود. آخر، شب تولد مظاهر جان بود.
حامد چهره به چهره لپ تاپش یکی از داستانک‏های ناب خود را برای‏مان می‏‏خواند؛ زیبا و جذاب مثل همیشه. اما مظاهر از همه خوشحال تر بود. چهره‏اش گل انداخته و شادمان از این‏که دوستان وبلاگیش مهمانی کوچک و صمیمانه‏ای برایش ترتیب داده‏اند‏.
البته مظاهر بهانه بود؛ مهم جمع شدن دوستان وبلاگی در یک جمع خودمانی و زیبا بود؛ جمعی که بگوییم و بشنویم.
البته چیپس و پنیر هم به مجلس ما حالی داد. اشتیاق حسن برای چیپس و پنیر جالب بود؛ فقط در سیم ثانیه. من که نفهیدم چطوری... حامد و پدربزرگ که هم‏کاسه بودند مرزبندی کرده بودند. پدر‏بزرگ حرف می‏زد و حامد می‏خورد.
لیوان‏های دلستر را که نگو! به بشکه‏ای می‏ماند؛ اما نمی‏‏دانم چه زود تمام شد. غصه‏‏ای نبود؛ حسن هنوز نخورده بود...
و شعر زیبای پدر‏بزرگ که ختم مجلس شد مجلس ما را زیبا‏تر کرد...