بسم رب النور
اين فصل را با من بخوان باقي فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
اي كاش ما را رخصت زير و بمي بود
چون ني به شرح عشقبازي مان دمي بود
يا علي
سلام.
قضيهي نماز اون روز، جدا جاي اعتراض داشت. ما هم وقتي اون بندهي خدا معركهي شهيد گمنام گرفته بود معترض شديم؛ اما جوابي نگرفتيم، اشكال كار اين بود كه ميخواستيم متفرق نشيم. ولي ظاهرا كار درست رو شما كرديد كه جدا شديد.
وقتي صداي اذان بلند شد و راوي همچنان مشغول روايت بود، اولين سوالي كه توي ذهنم چرخ ميخورد اين بود: ما كه اين همه داريم از شهدا ميگيم و ميشنويم، چقدر سيرهمان شبيه شهدا شده؟ عجلوا بالصلوه...
خوشا به احوال نگاري که امروز چشمهايش براي نديدن بهانه اي داشت...
خدايا ! داستانت را برايم روشن کن!
آتش طوري بفرست که راهنمايم باشد!
دير گاهي است که کفش هايم را در آورده ام به انتظارت ...
سلام
چند تا پست ديگر از جنوب در وبلاگ رندانه ي خود بگذاريد درست مي نشينيم همينجا به گريه كردن!خوب بلديد دلها را آب بيندازيد آقاي به قول ديگران فيلسوف!
ما هم تازگي آنجا بوديم اما نه به اين تازگي...دلمان تنگ شده...هي...
---------------------------------
شهدا هميشه و همه جا در حال پروازند و شما آن روز جو گرفته شده بوديد و كاملا حس كرده بوديد!به هر حال آنجا آدم را جو مي گيرد ديگر!
خاك بر سرم!مگر بقيه نماز نخواندند كه به خاطر نماز، شما از قافله عقب افتاديد؟؟؟؟...
نمي دانم!
يا حق