سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهارشنبه 86 اسفند 15

عنوان آبی سرد تر از یخ...

ایستاده بودم . منتظر ماشین بودم. می‏خواستم به قم برگردم.
صداهای گوش خراش...قم...اراک...مشهد....اصفهان...
چشمم به یکی از آن‏ها خورد برای اینکه نخواهم جواب نگاهم را بدهم چشمم را از او دزدیدم.
صدایم کرد...
-آقا بیا...

فکر کردم باید جواب نگاهم را بدهم، فکر کردم می‏خواهد بگوید آقا شیرازی یا مشهدی یا...
بدون فکر و تامل گفتم: شما بیا ...
نگاهش سرد شد.
- من نمی‏یام تو هم نیا فقط اگه من جای تو بودم حواسم بیشتر به کیف پولم و پولام بود، این جا تهرونه اونم دم ترمینال ...
انگار آب سردی، سرد تر از یخ رویم ریخته باشند...
چقدر بد است انسان زود قضاوت کند.
شاید بارها برایم از این اتفاقات افتاده باشد ولی هنوز که هنوز است ناراحت هستم که چرا به او گفتم شما بیا، چرا زود قضاوت کردم و در ...
آخر قیافه‏اش...، آخرسیگار می‏کشید...،آخر تا به حال بارها گدایانی به بهانه مسافر بودن و پول نداشتن تیغم زده بودند..، آخر...
و هنوز هم شرمنده‏ام.
عذر خواهی کردم و تشکر کردم اما...
چه خوب می‏شد اگه ما انسان‏ها کمی دقت می‏کردیم و فقط کمی...