بچهها گرسنه بودند، خب حق داشتند، ساعت 4 شده بود ولی هنوز از غذا خبری نبود.
برنامه این نبود. برنامه این بود که ما ساعت 11 از شرهانی حرکت کنیم و برای نماز و ناهار در شوش توقفی داشته باشیم .و دانیال نبی را هم زیارتی بکنیم.
اما ما ساعت 11:30 به شرهانی رسیدیم آخر آن آقا گفته بود که فاصله شرهانی تا دو کوهه فقط نیم ساعت است.
این راه شرهانی هم پرت بود. جایی برای خرید کیک و کلوچهای برای تسکین درد گشنگی بچهها نبود.
درست است که ما صبح به بچهها هلیم داده بودیم اما این دلیل نمیشد که ساعت 4 ناهار بدهیم.
بچهها خیلی با جنبهتر از این حرفها بودند شاید به شوخی حرفهایی میزدند اما چیزی در دلشان نبود. میدانستند که مشکل جای دیگری است و آن هم از...
در این بین یکی از پیشکسوتها آمده و به ما موز تعارف میکند. هوای بچهها را داشت دستش درد نکند حیف که وبلاگ ندارد و گرنه لینکش میکردم.
آقای...دست شما درد نکند ما میل نداریم .
-نه شما خستهاید باید بخورید.
-آخه نمیشه بچهها گرسنهاند ما موز بخوریم اونم جلوی بچهها.
-من به این حرفها کاری ندارم تا از من نگیرید من از اینجا نمیرم
به هر زوری بود این موزها را به ما داد.خب ما هم گرسنه بودیم. یک ذره هم اعصابمان از این ناهماهنگی و دیر رسیدن غذا خورد بود، خب ما هم آدم بودیم شیطان گولمان زد و شروع کردیم به خوردن که البته در اواسط خوردن دوستان دیگر آمدند و کمکمان کردند گفتند دست تنها کار انجام ندهید خسته میشوید«کاش تو همه کارها کمکمان میکردند، که البته کردند، دستشان درد نکند»
ولی غافل از اینکه چشمهای دیجیتالی بچهها دارد کار میکند.
به دوربرم که نگاه کردم، دیدم بهبه چه خبر است شدهایم سوژه بچهها همه دارند از ما عکس میگیرند.